جزییات خاطرات گردشگران

روستای شاهاندشت

روستای شاهاندشت
استان : مازندران      شهرستان : آمل
1395/03/23
سید کاظم موسوی

2

روز جمعه، 1394/1/15 قرار بود همگی ساعت 5:45 در ایستگاه مترو هفت تیر آماده­ حرکت به سمت روستای شاهاندشت باشیم اما به دلیل تأخیر یکی از همنوردان، ساعت 6:20به راه افتادیم .
در اوایل مسیر، از بعضی صندلیهای اتوبوس، صدای پچ پچ به گوش میرسید اما چیزی نگذشت که وقتی به پشت سر نگاه کردم اکثر قریب به اتفاق را در خواب خوش صبحگاهی دیدم. ساعت 8:50 به امامزاده هاشم رسیدیم. اتوبوس توقف کرد و همه از خواب بیدار شدند. ده دقیقه فرصت داشتیم برای اینکه یکی-دو بار خمیازه بکشیم، قدری قدم بزنیم، چند بار از سرما عطسه کنیم، یک کاسه عدسی یا آش داغ بخوریم به اضافه مقداری هوا و سپس به اتوبوس برگردیم. ساعت 9 بود که همه در حالیکه دستانمان را به هم می ساییدیم و "ها" میکردیم یکی پس از دیگری سوار اتوبوس شدیم و به راه خود ادامه دادیم. این بار، دیگر خواب از سرها پریده بود و اشتیاق تماشای هنر نگارگری خدا در دلها بیدار شده بود. سمت راست جاده، در دره ای عمیق، رودخانه ای بود که بسیار سرحال و پر انرژی به سمت روستای شاهاندشت میخروشید. گویا قصد داشت زودتر از ما، زیر آبشار، دعای عهد را بخواند. در اطراف، درختان بلندی که بهار خانم، آرایششان کرده بود با برگهای کوچکشان برای رودخانه کف میزدند، وگاهی هم علفها و گیاهان کوتاه قد و لاله های قرمز پراکنده ای که به چهار گلبرگ ظریف قانع بودند و خدا را شکر میگفتند این مسئولیت را برعهده میگرفتند. چشمها که از رودخانه عقب تر میرفت کوههایی بودکه گاهی جدا از هم، گاهی چون گیس به هم بافته، گاهی چون بوم نقاشی پر از خطوط منظم و هاشور خورده و گاهی چون سر طفلی که تازه به دنیا آمده دارای علفهای زرد کوچک و کم پشت و آنسوتر پر از گلهای رنگارنگ! گاهی در پیچ گیسوی جاده دور میزدیم و گاهی هم تونل، ما را تنگ در آغوش میگرفت، طوری که اطرافمان کاملاً تاریک میشد. خلاصه آنان که نیامدند جایشان خالی بود که ببینند خدا چه سنگ تمامی گذاشته بود!!
جلوتر که رفتیم به خانه هایی با شیروانیهای رنگارنگ با اندازه های مختلف رسیدیم که گویا حمامهای آب گرم بودند. اینجا روستای لاریجان بود.

کمی جلوتر، در طرف راست، حوضچه های مستطیل شکل منظمی بود که در آنها ماهیهای مختلف از جمله قزل آلای رنگین کمان را پرورش میدادند.

ساعت 9:30 بود که اتوبوس در فاصله سه متری از رودخانه توقف کرد و همه پیاده شدیم. بعد از کمی معطلی پرسیدیم: جریان چیست؟ راننده گفت: اتوبوس کشش ندارد این سربالایی را طی کند. بنابراین قرار شد مینی بوسی که همراهان ما را تا اینجا آورده و پیاده کرده بود خانمها را سوار کند و نیسانی هم برای آقایان بگیرند. مینی بوسوقتی میخواست دور بزند چرخهای عقبش در فرورفتگی نه چندان عمیقی گیر کرد. برای حل این مشکل، راهی نبود جز بوکسل کردن مینی بوس به وسیله نیسان. با بیرون آمدن مینی بوس از فرورفتگی، همگی صلوات فرستادیم، بعد سوار ماشینها شده و به ارتفاع رفتیم. طولی نکشید که از ماشینها پیاده شدیم و همه دور هم جمع شدیم. ابتدا آقای دلنوا و بعد خانم دهقانی صحبت های اولیه و نکات لازم را بیان کردند، بعد راهی کوچه های تنگ و سربالای روستا شدیم. درهای بعضی خانه ها چوبی و آنقدر قدیمی بود که بعضی از همنوردان، در کنار دربها می ایستادند و عکس یادگاری می انداختند.

حدود پانصد متر سربالا رفتیم تا به پل چوبی رسیدیم. این پل خیلی شبیه به پلی بود که در ابتدای مسیر دشت هویج از آن عبور کردیم. یکی یکی آرام و با احتیاط از آن رد شدیم.
از آنجا به بعد، مسیر، کمی سخت تر شد، چون در بعضی جاها باید از سربالایی های صاف و بدون سنگ عبور میکردیم. خلاصه به هر سختی بود این سیصد متر را هم سربالا رفتیم. چون به آبشار نزدیک شدیم قطرات از خوشحالی، خود را در آغوش ما می انداختند، بعضی به پای ما می افتادند، بعضی سر و صورت و بعضی دست ما را می بوسیدند. در فاصله دو متری، از مهربانی آبشار، سر تا پایمان پر از قطره شد.
گروهی به عقب رفتند اما گروهی نزدیکتر شدند. آبشار بسیار توفنده و خروشان بود، با این حال، یکی- دو نفر از برادران برای عکس انداختن بر روی سنگ بسیار بزرگی که در فاصله یک متری آن قرار داشت رفته و با لباسهای خیس و پرآب برگشتند.
همه بعد از دیدن آبشار، صد متر پایینتر، به زیر درختان، جایی که برای خواندن دعای عهد، از پیش مشخص شده بود رفتند. بعد از جمع شدن، همنوردان، زیراندازها را پهن کردند، آقایان، جلو و خانمها عقب نشستند.
آقای سجاد شاکری روی سنگی بزرگ درکنار جمعیت نشسته و همه با هم ابتدا با خواندن دعای فرج و بعد، دعای عهد یکبار دیگر به مولایمان لبیک گفتیم.
بعد از دعای عهد کسانی که برای رفتن به قلعه شاهاندشت (که در بالای کوه قرار داشت) خود را از پیش آماده کرده بودند کمی استراحت کرده و ساعت12:30 به کوه رفتند.
گروهی هم که توان یا امکانات لازم را نداشتند همان جا به کارهای مختلفی چون خوش و بش کردن، تخمه خوردن، کتاب خواندن و استراحت پرداختند. نماز ظهر را همانجا در قلب تپنده طبیعت به جا آورده و ناهار خوردند.
ساعت حدود 16:15 بود که کوهنوردان بازگشتند و ساعت 17 بود که به پایین کوه رسیدیم و سوار اتوبوس شدیم و به راه افتادیم. در مسیر برگشت، ترافیک سنگین بود. به همین خاطر ساعت 21 به تهران رسیدیم.




شما هم خاطره سفر خود را به اشتراک بگذارید. ثبت خاطرات